سلام ای پاکدامن خاکی
سلام ای رنگ و طعم عبادت
سلام ای لذت بخش ترین حکایت
دستهایم را به دنیایت بیاور
چشمهایم را به نگاهی میهمان کن
عطش دارد این دل آتش خورده
وجودم را به وجودت میهمان کن
کویرم من ، مرا به بارانی از روحت جلا ده
...
تنها اگر ماندم چو شمع ، عمری
مرا با میهمان کردن خودت آشکار کن
به گدایی افتاد این عاشق در بند
دنیایم را به تو محتاجم هر دم
چشمهایم را به تو محتاجم هر شب
...
نفس بکش بانوی من تا مرا جان دهی
صدا کن مرا که به صدای تو ایستادم برپا
گفته من نیست این حقارت
گفته دل بود این شهامت
دلم را چگونه بشویم تا نماند لکه ای از من بر تو
من اگر کوچکم اگر کم
اگر خرابه ای هستم در کنار آبادی ات
بدی ام را به خوبی ات پنهان کن
چگونه میتوان تورا نشانه دار نکرد
تو ای نشانه ی جاودانه ی زندگیه ابدیه من
تو ای آبی ترین زجر
تو ای پاک ترین درد
...
بمان با من ، بمان
بجوش در من ، بجوش
ای معبود زیبای دنیای ایمان من
ای ابدی ترین حک شده ی قلبم
مرا با چشمهایت رسوا کن
رسوا کن
رسوا کن
رسوا کن
گاهی رفتن یک هدیه است
هدیه به کسانی که دنیا را برای آنها زیبا میخواهی
گاهی ماندن بزرگترین خیانت است
خیانت به کسانی که دنیا را برای آنها پر از آرامش میخواهی
خدایا
خداوندااا
دلم گرفته
از چی؟
از هر گاه و بیگاهی است که در دنیای تنهایی من ، مرا تسخیر اجبارهای خود کرده است
ای انسان
ای انسان
رها باش
از من
از دنیای من
بیگانه باش
با من
با دنیای من
بیگانه باش