-
مرا رسوا کن
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1388 11:59
سلام ای پاکدامن خاکی سلام ای رنگ و طعم عبادت سلام ای لذت بخش ترین حکایت دستهایم را به دنیایت بیاور چشمهایم را به نگاهی میهمان کن عطش دارد این دل آتش خورده وجودم را به وجودت میهمان کن کویرم من ، مرا به بارانی از روحت جلا ده ... تنها اگر ماندم چو شمع ، عمری مرا با میهمان کردن خودت آشکار کن به گدایی افتاد این عاشق در بند...
-
بیگانه باش
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1387 21:28
گاهی رفتن یک هدیه است هدیه به کسانی که دنیا را برای آنها زیبا میخواهی گاهی ماندن بزرگترین خیانت است خیانت به کسانی که دنیا را برای آنها پر از آرامش میخواهی خدایا خداوندااا دلم گرفته از چی؟ از هر گاه و بیگاهی است که در دنیای تنهایی من ، مرا تسخیر اجبارهای خود کرده است ای انسان ای انسان رها باش از من از دنیای من بیگانه...
-
کاش...
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1387 22:03
کاش آدما یه جور دیگه با همدیگه دوست میشدند وقتی به هم میرسیدند یه جور دیگه می خندیدند کاش آدما یه جور دیگه با هم دیگه حرف میزدند وقتی که حرفشون میشد یه جور دیگه داد می زدند کاش آدما بلد بودند موسیقی زندگی رو وقتی با هم میرقصیدند یه جور دیگه ساز میزدند کاش آدما با هم دیگه صادق و بی ریا بودند وقتی به هم می رسیدند مثل تو...
-
با تو که نمیشناسمت ... !
سهشنبه 20 فروردینماه سال 1387 09:39
میترسم . میترسم؛ نه از تعقیب سایه و سنگ ، نه از شبهای بیمهتاب و زوزهی گرگ ، از آدمها... از آدمها میترسم . از آن که با من مینشیند و برمیخیزد . از آن که هر صبح به سلامی و لبخندی پاسخم میگوید . از دوست نمایان ... از آن که دوست مینماید میترسم . از همانان که ــ به قول فروغ ــ مرا میبوسند و طناب دار مرا...